مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان رقص های بی‌ناز

سال انتشار : 1398

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان رقص های بی‌ناز

رمان رقص های بی‌ناز به نویسندگی مهین امراللهی که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان رقص های بی‌ناز

رمان رقص های بی‌ناز روایت دختریه که از ترس تعصب جامعه و اطرافیان تا مبادا بهش تهمت خراب بودن بزنن که رابطه غیر شرعی داشته، تصمیم عجولانه برای ازدواج با شخصی که مناسب هم نیستن، می‌گیره.

هدف نویسنده از نوشتن رمان رقص های بی‌ناز

هدفم از نوشتن رمان رقص های بی‌ناز این بود که مخاطب‌هایی که می‌خونن بدونن زن و مرد برابرن و بکارت فقط مختص دختر نیست و تعصب می‌تونه تلفات بدی به وجود بیاره.

خلاصه رمان رقص های بی‌ناز

رمان رقص های بی‌ناز روایت زندگی دختری به نام سدناست که بخاطر مشکلات مالی خانواده و محدودیت ها عاشق پسری خوش‌گذرون میشه و اون پسر رو بت خود می‌ دونه ولی با رها کردن اون پسر، سدنا برای ترس از حرف های بقیه کاری می‌کنه که شاید بخشودنی نباشه…

مقداری از متن رمان رقص های بی‌ناز

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان رقص های بی‌ناز اثر مهین امراللهی :

پای راستم رو، روی پای چپ نهادم و تیک وار تکانش دادم. مقنعه ام رو با دست های عرق کرده ام جا به جا کردم و کلافه نفسم رو از سینه بیرون دادم.

پوست لبم رو با دندان کندم و به منشی خونسرد نیم نگاهی انداختم و با حرص آشکاری گفتم: «رئیس تون اجازه صادر نکردن؟»

چشم های ریزش که زیر حجم زیاد آرایش داشت غرق می شد، به چشم هایم گره زد.

– خانم محترم، برای بار سوم پرسیدین و برای بار سوم میگم آقای قیامت گفتن خبر میدن.

خون به جریان افتاده بدنم عین آب جوشید و با خشم دسته کیفم رو بین انگشت های کشیده ام فشردم و بی توجه به صدا زدن های منشی، در اتاقش رو به ضرب گشودم و وارد شدم.

طوطی وار حرف زدن منشی که می خواست خودش رو تبرئه کنه عین چاقویی توو خون منجمد شده ام کشیده شد و فریاد زدم:

– مگه من مترسک دستتم دوساعت بیرون نگهم داشتی؟

منشی با اخم دهن باز کرد که با بالا رفتن دست شخص روبه روم نطقش کور شد. منشی نگاه با تهدیدی حواله ام کرد و از اتاق بیرون رفت.

با دیدن دوباره اش قلبم تو مشت نگاهش فشرده شد و قلب بیچاره ام حرصش رو سر گلویم خالی کرد.

لب هایش از هم فاصله گرفت و دود سیگارش رو بیرون داد.

فیلتر سوخته سیگارش رو توو جاسیگاری قیمت دارش فشرد و بدون نگاه به منی که می خواستم دلتنگی هام رو از چشمام فریاد بزنم، گفت: «باز که سر و کله ات تو محل کارم پیدا شد»

پوزخندی تلخی لب هام رو به بازی گرفت.

با چند قدم خودم رو بهش رسوندم و دست هام رو دوطرف بدنش روی دسته های صندلی گذاشتم و به طرف خودم چرخوندمش.

چشم هامون بهم گره خوردند و قلبم اشک ریخت برای این نگاهش… دلم هق هق کرد برای ترک هایی که بهش وارد شده بود.

نگاه توخالی اش رو از چشم های تار بستم گرفت. از روی صندلی برخاست و با دست، فشار خفیفی به قفسه سینه ام داد و چند قدم به عقب رفتم.

شونه ام رو به اسارت دستش رفت و نفسم لحظه به لحظه داشت غزل خداحافظی اش رو می خوند.

– می دونستی هر روزی که پات به اینجا باز می شه نفرت من از تو بیشتر می شه؟

بغضم رو که به سختی پس زدم، ولی لرزش صدام رو چه کنم؟

بدون پلک زدن لب زدم: چرا؟

سرش رو با خنده ریزی تکون داد و ناگهان تنم رو به عقب روند و کمرم با برخورد به میز کارش درد گرفت. قد بلندش خم کرد و با اصابت بدنش به بدنم، چشم هام روی هم خوابیدند.

انگشت شستش از زیر مقنعه ام گذر کرد و پوست پشت گوشم رو به بازی گرفت و با چسبوندن لبش به گوشم، زمزمه کرد: وقتی با رضایت خودت پا روی تختم گذاشتی همون موقع تیر نفرت رو بهم زدی.

دست راستش دور کمر منی که داشتم از این ناتوانی ضعف میکردم، حلقه شد و با غرش ادامه داد: یه دختر هیچی ندار و بی بند و بار نباید اطراف ارسلان قیامت بپلکه.

یک دفعه خودش رو از من دور کرد و انگار باد عمیق و خنکی از تنم عبور کرد و نفسم به روز اولش برگشت.

چشمام از عالم بی خوابی بیرون اومدند و سردی زمستان رو به خوبی درک کردند.

از میز فاصله گرفتم و در حینی که از خشم می لرزیدم، با نفرت و صدای آرومی غریدم: اگه… اگه من خودم رو تقدیم تو بی وجدان کردم فقط از عشق بود؛ عشقی که پست بودنت رو ندید و گذاشت تا می تونی با سرگرم کردنم بتازونی.

عقب عقب رفتم و اولین قطره اشک جلوی این مرد نفرت انگیز شکست و صدام بالاتر رفت: سیر شدی و تفاله ام رو ریختی دور؟ مطمئن باش کاری می کنم با دست های خودت این تفاله ها رو از زمین جمع کنی.

عقب گرد کردم و از شرکتی که تا شیره جونم رو با خشم می درّید بیرون زدم و با قدم هایی که التماسش می کردم تا بیشتر بتازونه از پیاده رو دویدم.

 

می دویدم و تشر های مردم رو نشنیده می گرفتم…

می دویدم و شلاق های بارون رو به جون می خریدم…

می دویدم و نمی دونستم این سرمایی که به بدنم رسوخ کرده بود از سفید پوشی زمستان بود یا ضربات حرف های ارسلان که عریانم کرده بود؟

اینقدر دویده بودم با خس خسی که از سینه ام فریاد می کشید به دیوار چسبیدم.

دستم با فشار روی دهنم نشست و آسمان ابری جلو چشم‌هام رقصید و نوازهایش روی صورتم کوبیده شد.

هق هق خفه ام رو پشت لب هام بیشتر خفه کردم.

چشمام رو بستم و صدای مهربون و جادوگرش عین پیانو تو گوشم نواخت.

«سدنا جان چرا گریه می کنی؟ آرزو من و تو این بود تا مال هم بشیم»

شدت اشک هام روی صورت یخ زده ام بیشتر شد. این حق خوبی ها و فداکاری هام نبود.

این حق یه دختر عاشق که ثروتش رو به پای معشوقش ریخته بود، نبود.

 

لبخند تلخی همرنگ قهوه غلیظ روی لب هام ریخته شد و دل از آسمان غمگین گرفتم.

از روی زمین نم‌دار بلندشدم و پاهای خسته ام رو به اون سمت خیابان کشاندم.

با دیدن نمای اتوبوس از دور، دست در جیب سویی شرت فرو بردم و با لمس سر انگشت هام با کارت اتوبوس، بیرون آوردمش و روی دستگاه گذاشتم.

با صدای تیک و نور سبزش، اعلام موجودی داد و روی صندلی زوار در رفته ی آخر، کنار زن چادری نشستم.

سرم رو به شیشه چسبوندم و از بالا به زمین گریون خیره شدم و دلم به تلاطم افتاد از این همدردی!

دل ترک خورده ام عین همین صندلی شکسته منتظر بود یه نفر دیگه جاش رو بگیره.

آهی که با غبار جمع شده دهنم همراه بود، از سینه بیرون دادم و با پیچیدن صدای زنگ موبایلم تو سکوت اتوبوس به خودم اومدم و موبایل رو از بین خرت و پرت های کیفم بیرون آوردم.

تماس رو وصل کردم و هنوز به گوشم نرسونده بودم که صدای جیغ ساره به پرده گوشم رو پاره کرد.

– سدنا جون جونی میایی دنبالم؟ بخدا جبران میکنم.

لبم رو برای اذیت نشدن بغل دستی‌ام به موبایل میخ کردم و با صدای آرومی گفتم: «خودم دارم با اتوبوس میرم خونه، چجور بیام دنبال خانم؟»

خش خشی بین صحبتش پارازیت انداخت و مکثی کرد انگار جا به جا شد و با ناله گفت: «باز احسان گور به گور شده ماشین رو برده؟ اون ابوغراضه سهم من و توهم هست به ولله»

لبخند مصنوعی به دختربچه ای که لم داده آغوش مادرش به من زل زده بود، تحویل دادم و با نزدیک شدن به ایستگاه از جا بلند شدم و با عجله روبه ساره گفتم: «عوض غر زدن به اون دوست های ساره پسند بگو برسوننت.»

بی توجه به جیغ های احتمالی بعدش، تماس رو قطع کردم و با ایستادن اتوبوس پیاده شدم.

سیلی وزش باد سرد و خشک به صورتم، باعث بالا اومدن شال گردن مامان بافت تا روی بینی‌ام شد.

دست در جیب فرو بردم و مسیر خونه رو پیاده طی کردم.

پلکی زدم و در همین چندثانیه تاریکی، چشم های ریز و جذابش پشت پلک هام ذخیره شد.

***

از در آویزون شدم و تا روی قالی سُر خوردم، عین مار توو خودم پیچیدم و با صدای آرومی اشک هام رو به جریان انداختم.

لعنت به تو و قلبم که باهم اُخت شدند!

لعنت به زبونت که من رو عاشق خودش کرد!

مشتم رو بالا اوردم و روی قلبم گذاشتم و چندباد محکم روش کوبیدم تا صدای غرشش رو خفه کنه تا یادش بره ارسلانی رو که بهش نارو زد!

با تقه ای که به در خورد، به سرعت از جا پریدم و اشک هام رو پاک کردم و پشت کمد مخفی شدم تا احسان متوجه چشم های سرخم نشه و سؤال هاش که ناشی از نگرانی های برادرانه بود به جونم نبنده.

با نشستن دستی روی شونه‌ام نگاهم روی دستم که بند لباس بود، خشک شد.

 

بدنم رو چرخوندم و با دیدن ساره، نفس آسوده ای از سینه بیرون دادم و چشم هام با آرامش بسته شدند.

– ترسیدی؟

– فکرکردم احسانِ!

“آهان” بی خیالی زمزمه کرد و در حینی که مانتوش رو در می آورد، با خنده گفت: «امروز علیرضا رو دم در دیدم؛ مثل همیشه سراغ تو رو گرفت.»

مانتوش رو گوشه ای پرت کرد و چشمک زنان، ادامه داد: گمونم بدجور تو گلوش گیر کردی!

شونه ای بالا انداختم.

انقدر امروز شکسته بودم که حال همراهی و کل کل با ساره رو نداشتم. مشکوک صورتم رو با چشمای ریز شده اش کالبدشکافی کرد و به طرفم اومد و مقابلم ایستاد‌.

– چیزی شده سدنا؟ حس میکنم پکری!

عدسی لرزون چشم هام تو صورت مهربونش گشت زد و با بغض سری به بالا تکون دادم. دست هاش روی بازوهای لاغرم نشست و با صدای آرومی زمزمه: همیشه چشم ها و اون بغضی که تو گلو هست خلاف حرف ها عمل میکنه.

با انگشت به چشم ها و قورت دادن آب دهنم اشاره کرد.

دلم با دیدن یه همدرد سر و صدا کرد و با یه قدم، تنم رو به دست آغوش ساره سپردم و سرم رو تو گودی گردنش پنهون کردم. ضعیف و با درد نجوا کردم: ارسلان برای همیشه ترکم کرد.

دست هایی که درحال نوازش کمرم بود با ایستادنش فهمیدم حرفم براش سنگین بود که شکه شده.

نفس بلندی کشیدم و با جدا شدن از خواهرم تونستم کبودی صورتش رو از خشم ببینم.

– نزدیک به یک هفته زنگش میزدم…

در خونه اش میرفتم

تکست میدادم و حتی به رفیقاش زنگ زدم، اما جوابی از هیچکدوم دریافت نکردم که نکردم.

روی زمین نشستم و با لبخند تلخی به ساره که گیج و ناباور بهم زل زده بود، نگاه کردم و با جمع کردن زانوهام توی سینه ام، ادامه دادم: تا بالاخره دیشب بهم پیام داد “ازم خسته شده” دختر دست دوم رو نمیخواد، سعی کنم پام رو از تو زندگیش بیرون بکشم.

روی زانو نشست و دست های لرزونش جلو آمدند و روی مچ دستم نشستند و با بغض و صدای که سعی میکردم خفه باشه، نالیدم: امروزم عین روزهای قبل به دفترش رفتم. بازم نخواست ببینتم، اما من با عصبانیت رفتم داخل تا حق گرفته شده ام رو پس بگیرم.

با غیض حقم رو طلب کردم اما اون با بی رحمی گفت”ازم متنفره!”

با کشیده شدن سرم تو آغوش گرم ساره، هق هقم بالا گرفت و گریه ی خواهرم از کنار گوشم رد شد و میان فین فین، غرید: غلط کرده پسره بیشرف!

بخدا خودم حقش رو کف دستش میذارم.

دستش رو با ترس تو دستم جا دادم و با نیم نگاهی به در بسته، ترسیده گفتم: «اگه احسان یا بابا و مامان بفهمن چی؟»

چشم تو کاسه چرخوند.

از روی زمین بلند شد و به طرف در رفت.

– اونا نمی فهمن تو فردا آماده شو بریم شرکت اون عوضی.

با سرعت از روی زمین بلند شدم و به طرفش رفتم. تا خواستم دهنم رو باز کنم و از این کار منصرفش کنم، هیکل خسته احسان مقابل چشم هام ظاهر و مانع از حرف زدنم شد.

چشم غره ای به لبخند مرموز ساره هدیه دادم. به سمت آشپزخونه رفتم تا برای شام کمک دست مامان باشم.

چند عدد خیارسبز و گوجه از یخچال بیرون اوردم تا سالاد شیرازی درست کنم.

روی روفرشری آشپزخونه نشستم و با کارد مشغول به درست کردن شدم.

در حین کار، حواسم معطوف ارسلان شد و ناخودآگاه لبخند ریزی لبم رو به تاراج برد.

 

ته دل و قلب نادونم می گفت اون باز تورو به قلبش راه میده و این فقط چالش چندروزس تا صبرت رو تخمین بزنه.

هنوز باور نمی‌کردم اون زمزمه های عاشقانه که به گوشم آویزون شده بود یه خوشی واهی و دروغ محض!

من یک زن بودم و بوی خیانت رو از بدن عشقم می تونستم استشمام کنم، اما هیچ روزی این خیانت به مشامم نرسید!

دوسال برای تکمیل شدن ما کم نبود… روزها و شب ها باهم خندیدیم… قهر کردیم… دعوا کردیم..‌. عشق ورزیدیم اینها نمی تونست خبر جدایی بده.

با سوزش عمیقی توو دستم، از رویای ارسلان بیرون اومدم و با انداختن کارد روی زمین، انگشت خونی ام رو با اون یکی دست گرفتم و محکم فشردم.

سریع شیر آب رو باز کردم و انگشتم رو زیر آب فرو بردم.

مادرم با نگرانی دست از سرخ کردن کوکو ها کشید و به سمتم اومد و با لحن همیشه آرومش که با نگرانی آمیخته بود، گفت: «خوبی مادر؟ چرا حواستو جمع نمیکنی سدنا جان!»

سری از روی تأسف تکون داد و جعبه دستمال کاغذی از روی اُپن برداشت و به طرفم گرفت. یه برگ از جعبه برداشتم و دور انگشتم پیچوندم.

– ببخشید حواسم نبود.

– اشکال نداره، توهم خسته ای برو استراحت کن خودم باقیش رو درست میکنم.

زیر چشمی به مامان فروغ که دیگه اون زن سابق شاد نبود، نگاهی انداختم.

دوسال پیش با مرگ برادر16ساله ام برق خوشحالی از چشماش پر کشید و دیگه به خونه اش برنگشت.

عین مرده های متحرک فقط به کارهای روزمرگیش می پرداخت و بعضی اوقات به درد و دل شوهرش گوش میداد.

اگه نیما، برادر شیطون و عزیز کل خانواده از پیش ما نمی رفت شاید من از سر غم و افسردگی به یه آدم عوضی پناه نمی بردم.

آه سوزناک انبار شده توو سینه ام با یاد روزهای تلخ گذشته ام بیرون آمد و ظرف سالاد آماده رو روی اُپن گذاشتم که صدای بی حسش تو گوشم نشست: دست دردنکنه!

بهش نزدیک شدم و از پشت گونه ی فرتوتش رو به لبم چسبوندم و چشم بسته، لب زدم: قابل شمارو نداره.

به سرعت باد ازش جدا شدم و آشپزخونه رو ترک کردم.

از آدمای کل این خونه خجالت زده بودم؛ روی نگاه کردن به چشم هیچکدومشون رو نداشتم.

اگه یک روزی طبل رسوایی من گوش کل محل رو کر کنه من چجور آبروی ریخته شده خانواده ام رو جمع کنم؟ تنم از این فکر به لرزه در اومد.

چهره خشمگین احسان جلوی چشم هام راه رفت و بهم پوزخند زد.

احسان، برادری که زیاد با ما گرم نمی‌ گرفت اما وقتی بفهمه خواهرش چه خطایی کرده واکنشش چیه؟

با رفتن شئ توو پهلوم، جیغی زدم و با اخم به عقب برگشتم.

دندون های به نمایش گذاشته شده ساره از خنده، باعث شد نفس کلافه ام از سینه بیرون بیاد و دستم رو جای ضربه گذاشتم.

– کجاها پرواز میکردی آبجی بزرگه؟

– به جای این این بچه بازی ها ساره پاشو برو کمک مامان بده، بخدا دیگه جونی براش نمونده.

دستی در هوا تکون داد و موبایلش رو به دست گرفت و مسیر حیاط رو پیش گرفت.

خوشبحالش همیشه شاد و سرزنده بود و هیچوقت دلش رو به دست کسی نداد.

من و احسان به بچه های مسکوت و عاقل خانواده معروف بودیم. ساره و نیما به کله شق و شیطون!

پوزخندی به خیالاتم زدم.

من اگه عاقل بودم تمام دارایی زندگیم رو فدای یه مرد هوس باز نمی‌کردم.

احسان‌، از دستشویی بیرون آمد و با خشک کردن دست هاش سویچ رو برداشت تا به دنبال بابا بره. عقب گرد کردم و رو به مامان که کوکوها رو از تو ماهیتابه بیرون می اورد، گفتم: «حقوق احسان و بابا رو هنوز نریختن؟»

انگار با این سؤالم هیزمی توو آتیش وجودش ریختم. چشم هایی که تو مه غم گم شده بود، به چشم هام گره زد و زمزمه کرد: دوهفته اس دارن امروز و فردا میکنن. نامسلمونا نمیگن یه عده کارگر چشمشون به همین یه قرون دوهزاره!

صاحبخونه چندبار زنگ زده، چک های بابات برگشت خورده. هرچی میره میگن چشم آقای بیات میدیم.

کفگیر رو بالا برد و تلخ ادامه داد: مواد غذایی تمام شده… این بابات فقط بلده “بله” و “چشم” قربان بگه و همه رو عین خودش آدم ساده ببینه.

به این غر های همیشگی خنده آرومی از گلو بیرون دادم.

از یه طرف مادرم بخاطر سادگی پدرم حق داشت از یه طرف خبر نداشت تمام مردم این کشور نامرد شدن. باید گرگ باشی تا درّیده نشی وگرنه یه لحظه دیر کنی خوراک گرگ های جامعه طمع طلب شدی.

برای اینکه بیشتر از این زیر بار سنگین مشکلات خم نشه، گفتم: «از صاحبخونه شماره حساب بگیر یخورده تو کارتم دارم.»

لبخند قدردانی به رویم پاشید و زیرلب دعای خیر حواله ام کرد. سری جنباندم و به حیاط قدم برداشتم تا ساره رو پیدا کنم.

کاش فقط دعای خیر کافی بود تا همه خوشبخت بشن؛ برای من دعای خیر تنها کافی نبود و با جاهلیم کم کم دارم شعله می‌کشم به زندگی و آینده خانواده ام.

هرچی نتونستیم جمع کنیم، پدرم با عرق ریختن آبرو جمع کرده بود و من هم هرجور شده نباید پایه اش رو سست کنم‌.

اگر رمان رقص های بی‌ناز رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مهین امراللهی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان رقص های بی‌ناز

سدنا، علیرضا، جامد

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید